خورشید نیمه‌جان

گیسوی شبگیرش

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۴۱ ق.ظ |
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

پیل بابا

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۲۷ ق.ظ |
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و سوگند به دشت‌های سبز

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۰۸ ق.ظ |
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

تهیگی

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۳۵ ق.ظ |
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

زروان

يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۰۹ ق.ظ | مهرداد پسندیده | ۰ نظر

پیل بابا جلوتر از من از کوه بالا می رفت، بیشتر از یک ماهی است که بین کوه ها بودیم. پیل بابا مرد کوه است، خستگی نمی شناخت، با چوب دستی اش از هر جایی بالا می رفت و راه های مال روی کوهستان را می دانست و چغای نمدی ضخیمش حسابی گرم نگهش می داشت. انبان پوستین سفیدش که احتمالا روزی پوست یکی از گوسفندانش بود را به دوش می انداخت و گاهی که مسیر صاف بود، چوبدستی اش چانچو می شد و انبان را از آن می آویخت. همیشه در کوه بود، گاهی فکر می کردم خدای کوهستان های گیلان است و همه ی افسانه های کوهستان همین مرد است. 

بالای بلندی ای ایستاد، چانچو را از دوشش برداشت و چوب دستی را روی زمین گذاشت و به آن تکیه داد، اشاره ای کرد که بروم بالا، من بچه شهری خسته و داغون مثل اسمیگل از بلندی بالا می رفتم. کوله ام سنگین بود و پاهایم درد می کرد و داشتم می مردم. آخ من خسته، من دلشکسته. خودم را کشیدم بالا. به اطراف نگاهی کردم. شمال را که نگاه می کردی، جایی در دور دست، جنگل بود و جنوب کوه ها و تپه های خشک زرد با گیاهان تنک. خستگی از پایم انداخته بود، کنار پیل بابا به سمت همین تپه های خشک زرد رنگ نشستم.

پیل بابا با صدای پیر اما محکم و مهربانش گفت: زای جان، فندیر(نگاه کن)، رنگ زرد زمان، هر لحظه روانه، هر لحظه چیه؟، جز خودش. 

با کام تلخی گفتم: زمان، هرچی می کشیم از همین زمان می کشیم. هر لحظه میاد، آفت زندگیه. همه چیزو از بین می بره. هرچی که از دستش می دی، زمان ازت می گیره. وگرنه میشد تو یه لحظه موند، یه لحظه تو چشاش. 

_ هنوز احمق تر از اینی که بدانی رکِ دانه (پسرک)، مایه ی زندگی، نه آفت زندگی، هیچوقت دیدن چشماش قشنگ نبود اگه قبل و بعدی نبود، وقتی از کف میدیش، آرزوش تو دلت رشد می کنه. این زمانه که مایه ی همه چیزه، عشق، آرزو، فکر، شوق، اگه زمان نبود، هیچکدوم نبودن.

 اشک توی چشمم و تیغ در دلم بود، پیل بابا راست می گفت، همش از زمان بود، زمانی که نمی توانستم پیش بینی اش کنم، همیشه احتمالات بود، همیشه مقابل یک تصویر، تصویری متضاد بود، و یا حتی گاهی تصویرهای مختلف، هیچ وقت نتوانستم، زمانی دل به تصویرهای شیرین تر می بیستم که دست زروان تصویرهای تلخ را  نشانم داد. تلخی آدم را ترسو می کند، مثل سگی که از ترس تازیانه سر به راه است. تازیانه ی زمان. سوت زروان بر گرده ی ما. هنوز هم شاید دوستش نمی دارم. اما زمان عادل ترین است. برای همه یکسان است. این را پایان ماجرا به خوبی ثابت می کند. شاید روزی مثل پیل بابا ببنیم. نمی دانم چند سال دارد. اما به گمانم این مرد دیوانه است. سالهای بسیاری است که زنده است و خیلی چیزها را از دست داده، دلبرش را، اما زمان را می ستاید. گمانم این مرد دیوانه است و جایی کروموزوم هایش دیوانگی را در سلول های من نیز زنده نگه داشته، شاید برای همین است که نواده ی نادان دوست داشتنی اش شده ام. شاید روزی هم مثل او زمان را دوست داشتم. زمانی که چشمانش را می برد و آرزویش را می آورد. زمانی که صدایش را می برد و دلتنگی اش را می آورد. زمانی که تصویرهای گوناگونی برایت می سازد. آب دهانم را قورت دادم و گلویم را صاف کردم. از پیل بابا پرسیدم:« هیچ وقت تونستی آینده رو حدس بزنی؟»

_ نه، هیچوقت نشد پسر جان. همیشه احتمالات بود.

_ چطو باهاش کنار اومدی؟ این همه سال

پیل بابا لحظه ای درنگ کرد و با لحنی آهسته تر گفت:« همه شونو بغل کردم و کاشتم بین درختا.»

دریای دو چشم اورا می جست و تهی می شد

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۰۹ ب.ظ | مهرداد پسندیده | ۰ نظر

می توان از زمین دل کند، و به آسمان رفت، اگر دو بال داشت و حجم گوشتین بی مصرف را ترک کرد. می توان از زمین دل کند اگر در رگهایت خون نباشد و موسیقی باشد، موسیقی از جنس نی های دلسوز پیل بابا در دامنه های سبز کوه ها و نوای زنگوله ی بره ها.  می توان از زمین دل کند، اگر ریشه هایت در تعفن پوسیده زمین گیر نکند، ریشه هایت در آسمان باشد و از جویبار عشق سیراب شوی. می شود از زمین دل کند اگر بر روی بخوابی و کف دریا رویت را بپوشاند، می توان از زمین دل کند، اگر در چشمان معشوق غرق شوی. به آسمان بروی، می توان به آسمان رفت، قدم به قدم، در ستاره پایه، ماه پایه، خورشید پایه و بالاتر اگر مرد. موتوا قبل ان تموتوا.

گل‌ها

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۵۹ ق.ظ | | ۰ نظر

رفته بودم بازار و کلی گل خریده بودم، دم عیدی، بوی گل تو خونه، آدمو مست می‌کنه. بلکه دل یکم بتپه. یه پیچ امین الدوله گرفتم. گذاشتم پشت طاقچه بیرونی پنجره، بریزه بره پایین، گل بده، جهانو بگیره. 

بگذریم، کل ایوون خاک شده بود. خودم کل خاک. در حیاط باز شد. پیل‌بابا بود. یاالله زد و پله‌ها رو اومد بالا.یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به ایوون و یه بویی کشید و گفت: زای جان، تی دیل پر بیگیفته، آنقد گل فیگیفتی، مَشکه کودی خانه‌یا.

یه دستی کشیدم که پیشونی عرق نکردمو پاک کنم. 

- می دیل که هچ، کلا پر بیگیفتم.

پیل بابا عصاشو گذاشت کنار دیوار و چانچوشو آویزون میخ کرد. اومد لب ایوون، یه نگاهی به آسمون کرد و گفت: چی روزگاری بو، سده روزه ره، بوشوم دامان، اونه رو نرگس بیچئم، آدما مسته کوده. بوشوم روواره پیش، کوزه به دست آموئه آب بوبوره. نرگسانه بنه خو سینه سر. دیلبر جان، دیلبر جان، آسمان کویا ایسائی؟


نشست رو نرده ایوون، رو به من، گفت: زای جان، تی کاره بوکون، تی وسائل واچین، کلی حق سعی واسی بوکونی، شب ببسته، کاشالان ماله ره خواب دیندی. 

تو بساختی

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۵:۰۱ ب.ظ | | ۱ نظر

-پیل بابا٭، می‌دونی، حس می‌کنم چند تیکه شدم، دارم از درون کرم می‌زنم، تنم بوی تعفن راسته ماهی فروشای شنبه بازارو می‌ده. آدم که فاسد می‌شه، بو گند می‌گیره. 

صبح به صبح که از خواب پا می‌شم، حس می‌کنم دیوی که تو شکممه، لنگاشو از زیر دنده‌هام انداخته بیرون. هر روز داره بزرگتر می‌شه. اینم با همون کرما با هم اومدن. چقد دنیا پتیاره‌س.


پیل بابا، یه تیکه کهنه تمیز برداشت و در کوزه ماست بندیشو بست. یه نگاه بهم کرد و گفت: زای جان، خودا خواسته آدما چاکونه، اول زمینا چاکود، خورشید خوایه طلوع بوکونه، اول سپیده زنه، باران خوایه بباره، اول گورش زنه. تو خودت آجور بساختی زای، تو خودت آجور بساختی، تو اونه ره خانه چاکودی، تو اونه ره سفره پهنا کودی. هرچی کی راستا بوسته، خورا ایته پاچاله بداشته.

.......................................

٭ توی گیلکی به جد می‌گن پیل بابا، بابا می‌شه پدربزرگ