خورشید نیمه‌جان

زروان

يكشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۷، ۰۳:۰۹ ق.ظ | مهرداد پسندیده | ۰ نظر

پیل بابا جلوتر از من از کوه بالا می رفت، بیشتر از یک ماهی است که بین کوه ها بودیم. پیل بابا مرد کوه است، خستگی نمی شناخت، با چوب دستی اش از هر جایی بالا می رفت و راه های مال روی کوهستان را می دانست و چغای نمدی ضخیمش حسابی گرم نگهش می داشت. انبان پوستین سفیدش که احتمالا روزی پوست یکی از گوسفندانش بود را به دوش می انداخت و گاهی که مسیر صاف بود، چوبدستی اش چانچو می شد و انبان را از آن می آویخت. همیشه در کوه بود، گاهی فکر می کردم خدای کوهستان های گیلان است و همه ی افسانه های کوهستان همین مرد است. 

بالای بلندی ای ایستاد، چانچو را از دوشش برداشت و چوب دستی را روی زمین گذاشت و به آن تکیه داد، اشاره ای کرد که بروم بالا، من بچه شهری خسته و داغون مثل اسمیگل از بلندی بالا می رفتم. کوله ام سنگین بود و پاهایم درد می کرد و داشتم می مردم. آخ من خسته، من دلشکسته. خودم را کشیدم بالا. به اطراف نگاهی کردم. شمال را که نگاه می کردی، جایی در دور دست، جنگل بود و جنوب کوه ها و تپه های خشک زرد با گیاهان تنک. خستگی از پایم انداخته بود، کنار پیل بابا به سمت همین تپه های خشک زرد رنگ نشستم.

پیل بابا با صدای پیر اما محکم و مهربانش گفت: زای جان، فندیر(نگاه کن)، رنگ زرد زمان، هر لحظه روانه، هر لحظه چیه؟، جز خودش. 

با کام تلخی گفتم: زمان، هرچی می کشیم از همین زمان می کشیم. هر لحظه میاد، آفت زندگیه. همه چیزو از بین می بره. هرچی که از دستش می دی، زمان ازت می گیره. وگرنه میشد تو یه لحظه موند، یه لحظه تو چشاش. 

_ هنوز احمق تر از اینی که بدانی رکِ دانه (پسرک)، مایه ی زندگی، نه آفت زندگی، هیچوقت دیدن چشماش قشنگ نبود اگه قبل و بعدی نبود، وقتی از کف میدیش، آرزوش تو دلت رشد می کنه. این زمانه که مایه ی همه چیزه، عشق، آرزو، فکر، شوق، اگه زمان نبود، هیچکدوم نبودن.

 اشک توی چشمم و تیغ در دلم بود، پیل بابا راست می گفت، همش از زمان بود، زمانی که نمی توانستم پیش بینی اش کنم، همیشه احتمالات بود، همیشه مقابل یک تصویر، تصویری متضاد بود، و یا حتی گاهی تصویرهای مختلف، هیچ وقت نتوانستم، زمانی دل به تصویرهای شیرین تر می بیستم که دست زروان تصویرهای تلخ را  نشانم داد. تلخی آدم را ترسو می کند، مثل سگی که از ترس تازیانه سر به راه است. تازیانه ی زمان. سوت زروان بر گرده ی ما. هنوز هم شاید دوستش نمی دارم. اما زمان عادل ترین است. برای همه یکسان است. این را پایان ماجرا به خوبی ثابت می کند. شاید روزی مثل پیل بابا ببنیم. نمی دانم چند سال دارد. اما به گمانم این مرد دیوانه است. سالهای بسیاری است که زنده است و خیلی چیزها را از دست داده، دلبرش را، اما زمان را می ستاید. گمانم این مرد دیوانه است و جایی کروموزوم هایش دیوانگی را در سلول های من نیز زنده نگه داشته، شاید برای همین است که نواده ی نادان دوست داشتنی اش شده ام. شاید روزی هم مثل او زمان را دوست داشتم. زمانی که چشمانش را می برد و آرزویش را می آورد. زمانی که صدایش را می برد و دلتنگی اش را می آورد. زمانی که تصویرهای گوناگونی برایت می سازد. آب دهانم را قورت دادم و گلویم را صاف کردم. از پیل بابا پرسیدم:« هیچ وقت تونستی آینده رو حدس بزنی؟»

_ نه، هیچوقت نشد پسر جان. همیشه احتمالات بود.

_ چطو باهاش کنار اومدی؟ این همه سال

پیل بابا لحظه ای درنگ کرد و با لحنی آهسته تر گفت:« همه شونو بغل کردم و کاشتم بین درختا.»

  • مهرداد پسندیده

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی